ماه مبارک رمضان 1392
ماه روز 15 ما رمضان رفتیم خونه عمه فرزانه همه ی عمه ها و مادر جون و پدر جون هم اومده بودن،خیلی خوش گذشته ،شما دو تا وقتی به پسر عمه هاتون می رسید کلی ذوق میکنید و تا میتونید با هم بازی میکنید،محمد صدرا یاد گرفتی که بگی هلو،میری پیش عمه فرزانه میگی :عمه هلو،وقتی میگی هلو دلم میخواد اون لب هاتو گاز بگیرم و یه لقمه کنم و بخورم البته شما هندونه رو هم میگی،محمد کسری جونم وقتی بهت میگم بگو جوجه یه جوری با شدت میگی جوجه انگار که روش تشدید داره،این روزها خیلی خوردنی شدید ،دارید کم کم به حرف میفتین،عاشقتونم عسل های مامان ،راستی کسری جونم شما امشب برای اولین بار مادرجون رو صدا کردی خیلی قشنگ گفتی ،با مادر جون بازی میکردین و با هم کشتی میگرف...